نفر به نفر
باید دوباره عاشق شویم .
شاید از این میانه ،
یکی سر بر آورد مانند فرهاد و فریاد کند :
ای بی خبران ، ای خواب زدگان
از چاه در آیید و به راه باز آیید
باغ پُراز میناست
زمین پُر از برکت
و آسمان پُر از چشمه
جدال را رها کنید
و یکدیگر را سخت در آغوش کشید
جنگ نیرنگ است
عشق دلتنگ است
آهنی سرد و سیاه و سخت بود گمرهی نادان و تیره بخت بود
از قضا در کورۀ آتش فتاد آتش عشق مهی دلکش فتاد
نور عشق آتش به اندامش زده آتشی جانسوز بر جانش زده
از صفا و گرمی عشق حبیب نور عشق یار او را شد نصیب
تیرگی و سردی اش چون روز شد تا غلام آن شه پیروز شد
خام بود و پخته گردید اندکی روشنایی یافت اندک مدّتی
در گمان آورد این نور از خودست همچو آن محبوب رخشنده شدست
یار او خندان بر این خوش باوری لیک ، بر عاشق سپرد این داوری
تا که روز آزمونش سر رسد خود گواه سنجش عشقش شود
لحظۀ ایثار و جانبازی رسید امتحان این خود از راضی رسید
باخت رنگش چون شفق در پیش یار خوار شد در چشم محبوبش چو خار
عاشقی که عاشقانه جان نداد جان خود را در ره جانان نداد
لاف زن باشد نه دیوانۀ عشق خرمگس باشد نه پروانۀ عشق
عاشقی که طالب نفع خود است عشق را نشناخته او گم شد است
دوست سبحان و توانا و غنی است او کجا محتاج جان این دنی است
یار همچون خاک می خواهد مرا خود پرستی هست قفل این سرا
شک به محبوب و منیّت آفت است شیوۀ تسلیم باب قربت است
او نشد هرگز جدا از من دمی من ز یار و خویشتن دورم همی
خاک باید تا شوم محبو ب دوست چشم امیدم به عفو و اذن ا وست
تا ببینم باز نور عاشقی تا بیابم باز شور عاشقی
که دست در دست هم موج شدند .
و به ذرّات آبی که از دریا برخاستند ،
همراه ابر ساکن اوج شدند .
و بیندیش به مردمی که پشت به پشت هم ،
استوار چون کوه شدند .
جلوه گر ارادۀ خدا ،
بازیگر نمایشی با شکوه شدند .
مور به اتفاق جان شیر ژیان گرفت
(( آری به اتفاق جهان می توان گرفت ))
دور خوبی و مردمی ها گذشته
حرص بشر بیشتر شده
آز آزاد شده ، ز بیشرمی ها گذشته
بازار دروغ داغ شده
سال صداقت و ساده دلی ها گذشته
تن ها تنها شده اند
عادت همدلی و همدمی ها گذشته
جامه ی وفا وا رفته
مجنون عاقل شده ! ز لیلی ها گذشته
اشکی به چشمی نیست
شور عاشقی ، فصل دلتنگی ها گذشته
اما یقین داشته باش
هستند هنوز کسانی ، در حسرت گذشته
درباره این سایت